من: دوسش داری؟
مامان:آره ، خوبه.خعلی دوست داشتم که میزدیم به نام مهدی(داداشم)
من: چرا مهدی ؟
مامان : خب ، کوچیکه بعدشم که بابات دوست نداشت به نام خودش باشه.
من : چیه ؟ ازم میترسی ؟ (با لبخند)
مامان: آره ، میترسم ازت محمد (جدی) . تو خراب کردی محمد ، خعلی ام خراب کردی. نمیشه بهت اعتماد کرد . به رحم و قلبی که داری شک میکنم.(اینو خودم نوشتم ، ولی تو حرفاش میشد حس کرد)
من: لبخند
دیالوگ کوتاهی بود ، اما ....
من دیکتاتور زندگی خودمم!
برچسب : نویسنده : fwayofsuccessb بازدید : 95