بعد سالها ، آلبوم عکسای کودکیمو با دقت نگاه کردم . هیچ کجا قیافه عبوس نداشتم . هیچ کجا آروم نبودم . هیچ کجا ساکت نبودم (اگر دقت کنید ، عکس ها حرف میزنند)
یک لبخندی که وقتی میبینم ، دلم میخواد . جوریکه شرارت از چشام مشخص بود . یجور خوشحال و پر هیجان بودم که انگار ( هرچی اتفاق خوب تو دنیاس) واسه من اتفاق افتاده . یکجوریم که دلم لک زده ، لبخندم را .
خعلی ها که حتی یکبار با من دیدار داشتن ، پیام دادن که : چی بودی ، چی شدی ! این واقعا خودتی ؟ و از این دست قبیل .
یک اعترافی میکنم : حرف ها خعلی تاثیر گذارند ، من وانمود میکنم که نفهمیدم یا مهم نیس ، ولی سالها همون حرف ، کلمه به کلمه ، چشم و ابروی طرف ، تو ذهنم هست .
نه اینکه فک کنی من تحت تاثیر حرف دیگران قرار میگیرم و خودمو بنده حرف اینو اون میکنم .
اما من اینجوری پذیرفتم که : لبخند از ته دلمو کسی میبینه که خودم میخوام ، کسی که باورش داشته باشم ، کسی که بتونم باهاش احساس راحتی کنم .
ولی خودم متعجم از این همه تناقض, . ایکاش که تو همون دوران میموندم ؟؟؟
چه خدای خوبی...
برچسب : نویسنده : fwayofsuccessb بازدید : 80